موهای مشکی

اکستنشن های لعنتی رو به سختی از لابه لای موهایی که همه بهش میگن مو گربه ای در میارم. پشیمون نیستم اما دیگه نمیکنم این کارو. دارم خودمو آماده می کنم برای یه تغییر بزرگ.

موهای قهوه ایه روشن بلند به موهای مشکی کوتاه تبدیل خواهند شد. ابروهایی که منو مثل یه دختر بچه ی 15 ساله کردن تغییر می کنن( با وجود اینکه خیلی دوسشون دارم) و من از فکر کردن به این تغییرات لذت میبرم.

دوست ندارم وقتی سوار تاکسی میشم بهم بگن محصلی و وقتی می‌گم درسم تموم شده بگن ینی دانشجویی و دوباره جواب بدم نه تموم شده اون هم، و باز با تعجب بپرسن چند سالته مگه؟! و تغییر قیافشونو ببینم و خنده هاشون و واااااااای که چه قدر کوچیکی تاحالا کسی دیگه هم بهت گفته و من بگم هر روز و همه و هزار بار! و مثلن باید خوشحال باشم که آخ جون من پونزده شونزده ساله به نظر میرسمو از تاکسی پیاده شم.


هر دختری آرزو داره روزی مامان بشه، منم عاشق اینم مامان اون دختر بچه ی مو طلائی بشم که میاد تو خوابام.

اما بعد یواشکی عاشق اون مردی شدم که بعد از دختر مو طلایی یه بار اومد تو خوابم.

همون مردی که سوار یه گرازِ پرنده بود و منم پشتش. اون منو از تخت جمشید زمان هخامنشی تا تهران مدرن رسوند. همون موقع بود که فهمیدم دوسش دارمو منم بغلش کردم.



وقتی تو خیابونا قدم میزنم و به آدما لبخند میزنم که شاید یکی پاسخ لبخندمو همون جور که دوس دارم بده،
یا اینکه با خودم جُک میگم و دلم دختر بچه مو می خواد و شاید یه سگ کوچولو همه اینا دلیلِ!
لبخند میزنم به آدما اما اونا یا فکر میکنن من دیوونم و یا اخم میکنن یا در خوشبینانه ترین حالت اگه پسر باشن فک میکنن دارم باهاشون تیک میزنم و اونام شروع میکنن به تیک زدن!
خسته شدم از این زندگی صد مَن یه غازی که همه به فکر خودشونن و فکر میکنن فقط خودشونن که درد دارن!
نمیفهمن که وقتی خسته بشی و به تهش برسی و وانمود کنی که نه هنوز خوشحالی چه قدر سخته.
تمام دیشب وقتی صدای رعد و برق رو تو خواب میشنیدم به این فک میکردم شاید خدا دلش برا یه سری از ماها که تنها امیدمون این روزا باریدن بارون سوخته و این و فرستاده.


دلم اون روزای کودکیامو می خواد! نمیدونم چرا اون موقع ها برام خیلی خوشاینده

une grande idiote

به گَمونَم من باید یه آدمِ احمق باشم!
فقط یه احمق مثه من میتونه اینجوری گاوی خوشش بیاد از آدما و بعد هم خُب گَند بخوره بهش.

فرقی نمیکنه زن یا مرد، آدما تو زندگیم جایگاه بزرگی دارن. برام مهمن، حتی اَگه یه دفه دیده باشمشون اونا تا آخرِ عمر هم تو ذهنم میمونن.

مراقب رفتارم با آدمایی که دور و ورم هستن هستم و سعی میکنم ناراحتشون نکنم و مواظب حرف زدنم با اونا باشم. این اخلاقم اما تو ارتباطم با نزدیکام صادق نیست، اجازه ی هر بد رفتاری و با اونها به خودم میدم کارم بده میدونم اما خیالم راحته در موردشون، دوسشون دارم اما خُب بعضی موقها دَر میره از دستم...اما خُب خیلی هم ناراحت نمیشم از تلخی گاه گاه اونها با خودم

اما امان از روزی که یه آدمی که دورِ بهم با زیاد نمیشناسمش یا توقع یه رفتار خوب ازشو دارم باهام بد رفتاری کنه یا جواب رفتار خوب منو با بدی یا سردی بده خیلی خیلی خیلییی ناراحت میشم. شاید من یه آدمی باشم که تو زندگی تو نقشی ندارم اما شاید من در مورد تو فکر دیگه ای میکنم شاید با اون رفتار بده تو معنی زندگی و دوستی برام فرق کنه.

این روزا زیادی از حد حساس شدم... همش از این و اون ناراحت میشم

احساس نادیده گرفته شدن توسط بقیه آدم حس قشنگی نیست، حس میکنم همه یه جورایی دوس ندارن سر به تنم باشه.

نمیدونم چرا. باوجود اینکه تمام سعیمو برای راضی و خوشحال نگه داشتنشون می کنم اما انگار یه جایی رو دارم اشتباه میرم.

هر روز که میگذره احساس میکنم تعداد آدمایی که از من ناراحتنو و ازم بدشون میاد داره زیاد و زیاد تر میشه.

نگاهم در مورد آدما خیلی اشتباه شده، قضاوتام همه اشتباه از آب در میاد. من آدم شناس گُهی هستم!

من ساخته نشدم برای اینکه از کسی به شکل واقعی خوشم بیاد، من ساخته شدم برا اینکه همه گَند بزنن بهم!

خودم  می دونم که نباید خودمو تو این چیزا وارد کنم ولی آدمیزادِ از دستش در میره، دلش می لرزه، نگاه بعضیارو اشتباه می خونه.

می دونم بازم اشتباه کردم، سعی می کنم دیگه خطا نرم



اصلا باید می رفت 

خیلی زودتر از این حرفا، خیلی صبر کرده بود تا حالاشم

یه موقعهایی زیاد که صبر میکنی همه چیز اشتباه میشه. همه چیز اشتباه شد... زیاد صبر کرد.

دلم نمی خواست اما منو تا مرز جنون کشونده بود!

خودشم نمیخواست این طوری بشه اما شد...

اون با کفش های جُفت شده دم در ایستاده بود. نگاه هم نمیکرد، نمیخواست بره اما شاید رفتارای من باعث شد! شاید هنوزم دوست نداشته باشه بره اما دیگه نمی خواد اصرار کنه به خاطر رفتارای من. خودمم میدونم که اگه بگم بمون میمونه اما نمیخوام بگم بمون چون تا الانشم زیادی صبر کردیم...


اون دوست داشت بره و من از تنهایی می ترسیدم! از اینکه اونم مثه برادرش بره و تنهام بذاره.

رفتن به نفع اونا بود... درسته من خیلی سختی کشیدم براشون اما خوشبختیشون از همه چیز برام مهم تره.

باید بره حتی اگه من تنها بمونم، حتی اگه براش 30 سال مادری کرده باشم، حتی اگه با چنگ و دندون بزرگش کرده باشم...

باید بره...