son regard


Il y a quelque chose sans son regard,

tu as souris mais encore je ne savais pas!

Il y a quelque chose qui est encore n'existait pas!



تهران

می‎‌شینم فکر می‌کنم که مثلاً اگه تهران یه دریا داشت چه قدر قشنگتر میشد چه قدر دوست داشتنی تر میشد. پنج شنبه ها بعدازظهر دیگه لااقل یه جایی برای رفتن بود میرفتیم کنار اسکلش بعد بوی ماهی کبابی که ساندویچاشو می‌فروختن میومد و یه سری کشتی هم وایساده بودن تا ساعتش برسه و مسافرارو سوار کنن و تو کشتیا آهنگای شاد و کلی خوش گذرونی، کلی دختر پسرای عاشقی که اومدن آخر هفتشونو رو دریا سپری کنن.

بعد تهران یه عالمه توریست داشت هر جارو نگاه می‌کردی یه آدم خارجی مهربون بهت لبخند می‌زد و بعد باهات شروع می‌کرد صحبت کردن. یه خیابونی رو هم اختصاص میدادن به کافه و رستوران و بار، از این کافه رستورانایی که فضای باز دارن و همیشه هم موزیکشون قطع نمیشه.

الانشم تهران خیلی خوبه ولی خیلی کوچیکه. هیچ وقت نمیدونم باید کجا برم وقتی حوصلم سررفته و در نهایت یا به بستنی رضا ختم میشه یا به خونه.

موهای مشکی

اکستنشن های لعنتی رو به سختی از لابه لای موهایی که همه بهش میگن مو گربه ای در میارم. پشیمون نیستم اما دیگه نمیکنم این کارو. دارم خودمو آماده می کنم برای یه تغییر بزرگ.

موهای قهوه ایه روشن بلند به موهای مشکی کوتاه تبدیل خواهند شد. ابروهایی که منو مثل یه دختر بچه ی 15 ساله کردن تغییر می کنن( با وجود اینکه خیلی دوسشون دارم) و من از فکر کردن به این تغییرات لذت میبرم.

دوست ندارم وقتی سوار تاکسی میشم بهم بگن محصلی و وقتی می‌گم درسم تموم شده بگن ینی دانشجویی و دوباره جواب بدم نه تموم شده اون هم، و باز با تعجب بپرسن چند سالته مگه؟! و تغییر قیافشونو ببینم و خنده هاشون و واااااااای که چه قدر کوچیکی تاحالا کسی دیگه هم بهت گفته و من بگم هر روز و همه و هزار بار! و مثلن باید خوشحال باشم که آخ جون من پونزده شونزده ساله به نظر میرسمو از تاکسی پیاده شم.


هر دختری آرزو داره روزی مامان بشه، منم عاشق اینم مامان اون دختر بچه ی مو طلائی بشم که میاد تو خوابام.

اما بعد یواشکی عاشق اون مردی شدم که بعد از دختر مو طلایی یه بار اومد تو خوابم.

همون مردی که سوار یه گرازِ پرنده بود و منم پشتش. اون منو از تخت جمشید زمان هخامنشی تا تهران مدرن رسوند. همون موقع بود که فهمیدم دوسش دارمو منم بغلش کردم.