17 سالگی


هر چند وقت یه بار یادش میکنم. با اینکه سنی نداشت و منم خیلی ندیده بودمش به غیر از زمانی که بچه بود.
بچه ی ناخواسته بود. مادر بزرگم سخت اصرار داشت به نگه داشتنش، میگفت این بچه از طرف خداس، بچه ی نبیِ که شهید شده. نبی عموم بود که اونم تو 17 سالگی شهید شده بود.
احمد به دنیا اومد، هر وقت میرفتیم خونشون از خجالت میرفت یه گوشه مچاله میشد و ریز ریز میخندید وقتی ازش میپرسیدیم چند سالته.
ما اونجارو خیلی دوست نداشتیم مخصوصا از وقتی که مامان بزرگ رفته بود.
بابام دیگه دلبستگی ای نداشت. هر از گاهی با مامانم میرفتن سر خاک اون خدا بیامرز.
احمد اصن شبیه مامان باباش نبود، چشمای آبی و صورت روشنی داشت، اونم اونجارو دوست نداشت. اگه میخواستی پیداش کنی باید میزدی به کوه.
برا خودش چند تا گوسفند داشت. دایی اش تعریف میکرد که یه دفه یه گرگی زده بود به گله، چند تا از گوسفندارو دریده بود، داییش رفته بود سراغ گرگ و حسابی زده بودش. احمد گریه کرده بود و گفته بود چرا میزنیش حامله بود برا بچه هاش غذا میبرد.
هیشکی ازش عکس نداشت برا اعلامیش. اونم دقیقن تو 17 سالگی رفت. اما خب لابد خیلی خوشحاله، چون مامان بزرگمو خیلی دوست داشت و عموم الان پیششه! هر تیکه از بدنش الان داره یه جا به یکی زندگی میده.
عمو نبی ای که هیچوقت ندیدم و احمد، تو یه سن رفتن.
دلم براشون تنگ نمیشه چون خوب ندیده بودمشون. اما همیشه یادشون میفتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
آلی یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:08 ق.ظ

چرا دیگه این جا نمی نویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد