اصلا باید می رفت 

خیلی زودتر از این حرفا، خیلی صبر کرده بود تا حالاشم

یه موقعهایی زیاد که صبر میکنی همه چیز اشتباه میشه. همه چیز اشتباه شد... زیاد صبر کرد.

دلم نمی خواست اما منو تا مرز جنون کشونده بود!

خودشم نمیخواست این طوری بشه اما شد...

اون با کفش های جُفت شده دم در ایستاده بود. نگاه هم نمیکرد، نمیخواست بره اما شاید رفتارای من باعث شد! شاید هنوزم دوست نداشته باشه بره اما دیگه نمی خواد اصرار کنه به خاطر رفتارای من. خودمم میدونم که اگه بگم بمون میمونه اما نمیخوام بگم بمون چون تا الانشم زیادی صبر کردیم...


اون دوست داشت بره و من از تنهایی می ترسیدم! از اینکه اونم مثه برادرش بره و تنهام بذاره.

رفتن به نفع اونا بود... درسته من خیلی سختی کشیدم براشون اما خوشبختیشون از همه چیز برام مهم تره.

باید بره حتی اگه من تنها بمونم، حتی اگه براش 30 سال مادری کرده باشم، حتی اگه با چنگ و دندون بزرگش کرده باشم...

باید بره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد