توی بچگیم من خیلی مظلوم بودم. از اون بچه هایی نبودم که اگه یه چیزی بخواد گریه کنه یا به زبون بیاره.

من همیشه عاشق بادکنک بودم و هستم اما هیچ وقت نمیگفتم برام بخرید و شاید همین باعث شده که هنوزم توی این سن و سال عاشق بادکنک باشم.

هنوزم وقتی از کنار پارک فدک رد میشم وقتی بوی بادکنک میاد انقد بو میکشم تا حداقل چند دقیقه بوش توی بینیم باشه. 

۱. یادمه 6-7 ساله بودم که با بابام رفتیم به یه پارکی. من خیلی دوست پیدا میکردم، اون روز هم با یکی دوست شدم و از قضا بابام برام بادکنک خریده بود. اما من بادکنک رو داده بودم به اون دوستی که پیدا کرده بودم و اون داشت باهاش بازی میکرد که یهو ترکید. بابای دختر بهم لبخند زد و گفت اشکال نداره. بعدم رفتن. خیلی ناراحت شدم و همش منتظر بودم که بابام برام یکی بخره اما خبری نشد. اون روز حتا کلی گریه هم کردم و کلی نشون دادم که ناراحتم از این قضیه اما کسی به روی خودش نیاورد.

۲. یه جایی میرفتیم برای شام خوردن. جمعه ها همه عشقمون این بود که بریم پارک ساعی و از اون طرف بریم شام همبرگر بخوریم، خیلی مجلل و باحال بود برامون. اونجایی که میرفتیم برای همبرگر یه تیکه داشت که مثل ویترین بود و توش پر از هوبی و آدامس توت فرنگی بود. من همیشه با بابام برای سفارش میرفتم و همین طور که اون مشغول بود من زول میزدم به هوبی ها و اسمارتیزا و آدامسا، که شاید بابام از نگاهم بفهمه که من اینارو میخوام که خدارو شکر بابام هیچ وقت متوجه نمیشد.

از اون زمان این عادت موند رو سرم که چیزی نخوام خیلی از کسی و کلا رومم نمیشد زیاد از کسی خواسته ای داشته باشم که شاید نامعقول برسه و بد باشه.

یه روزایی الانم بابام میاد برام پول میذاره که با اینکه نخواستم اما خیلی حال میده اما بازم خجالت زده میشم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد