بزرگ شدن

برای هر کسی بزرگ شدن یه جوری شروع میشه، هر کسی تو یه سنی بزرگ میشه و یهو متوجه اش میشه. منم این حس پراز درد و تو ۲۶ سالگی تجربه کردم. حسش یا دردش اینطوری نبود که پاشی از خواب و ببینی تب داری یا فلان جات درد میکنه. یهو بیدار میشی و میبینی اوا چرا روحم درست کار نمیکنه، شاید مردن یکی از نزدیکان اولین تلنگر باشه و با شروع فکر کردن به تصمیمات سخت وارد این مرحله شی که تا حالا ازش هیچی نمیدونستی و قبلا ها شاید حتا آرزوشم میکردی.

برای من آرزوی بزرگ شدن اینجوری بود. ظهرا مامانم مجبورم میکرد بخوابم، برای فرار از خوابیدن هر روز یه نقشه میکشیدم اما خوب به هر حال یه روزی نقشه ها تموم میشدن.

اون روز نقشه ام برای نخوابیدن این بود که از مامانم طرز کشیدن ستاره رو یاد بگیرم. 

مامانم چندین و چند بار طرز کشیدن ستاره رو به صورت تیوریک بهم گفت، این خطو میکشی از این طرف به این طرف، بعد یه پایین و... . در نهایت دستشو گذاشت روی دستم و باهام حرکتش داد. اما بعد از کلی تکرار وقتی دیگه ناامید شد، آخرش کلافه گفت میره بخوابه و خودم تمرین کنم. و به این ترتیب من اون روز ظهر نخوابیدم.

اون روز آخرین نقشه ام برای نخوابیدن هم با کشیدن و یاد گرفتن ستاره تموم شد. دیگه بعد از کلی فکر کردن تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که زودتر بزرگ شم تا مجبور نشم بخوابم.

اگه میدونستم بزرگ که بشم یکی از آرزوهام همین وقت پیدا کردن برای خوابه و برای خواب از کارم میام بیرون و وقتی زیاد خوابیدم، دیگه میشینم به فکر کردن که حالا که من دارم بزرگ میشم، چیکار کردم برای زندگیم، هیچ وقت اون روز آرزوی بزرگ شدن نمیکردم.

آدمیزاد هیچ وقت از حالی که داره رازی نیست، چه زمانی که بچه است و وقت و موقعیت خواب داره، چه وقتیکه کار داره و وقت قکر کردن و خوابیدن نداره، چه وقتی که بیکاره و وقت خواب داره و بزرگم شده اون قدر که تصمیم بگیره.

در نهایت اگه الان یه غول چراغ جادو میومد و منم میتونستم یه آرزو کنم این بود که من و تمام اطرافیانم میتونستیم زندگی پیتر پنی داشته باشیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد