The thoughts are going to change every thing

خیلی دوست داشت بدونه تو مغز آدما چی میگذره. دوست داشت بدونه کی خاینه و کی دوست. اگه یه حس اضافی و قوی دیگه علاوه بر بقیه حساش میخواست همین بود.

یه روز که داشت به دانشگاه میرفت و غرق فکر و خیالات خودش بود، یهو دید که اتوبوس لرزش بدی کرد و محکم به یه چیزی برخورد کرد. 

بعد از سه ثانیه که با کلی ترس و لرز سرشو بالا آورد دید که انگار تو هوا معلقه. همه چیز انگار دایره ای چیده شده بود و اون مدل همیشگی اجسام رو نمیشد دید.

همه چیز معلق بودن، خودش شناور بود، به بغل دستش نگاه کرد، دختره بیست و هفت هشت ساله ای بود که اونم از ترس صداش در نمیومد اما انگار همه افکارش مثل شور شور آب از تو گوشش بیرون میریخت. 

چشمشو از رو دختر برداشت چون ممکن بود اتهام هیز بودن بهش زده بشه. به راننده نگاه کرد و تا اومد صداش کنه که ببینه چی شده دید که اون هم مثل آب از گوشش داره شور شور حرف میاد بیرون.

ترسش دوبرابر شد. دیوونه شده بود؟ یهو دید صداها خیلی زیاد شده طوری که انگار همه آدمای دنیا با هم شروع کردن به پچ و پچ.

نگاه کلی ای کرد به تمام دور و اطرافش که تو هوا شناور بودن و دید از گوش همه حرف داره در میاد. زوم کرد به پسر بچه ای که روبروش نشسته بود و از ترس رنگ باخته بود. حرفایی که از گوشش در میود رو با حواس جمعی گوش داد. "وووای تمرین فوتبالم دیر شد. دیگه نمیتونم برا آزمون انتخابی تیم برم. اه این مردک دیوونه چرا اینطوری زول زده به من" این که از گوش پسرک در اومد، یهو خجالت زده شد، احساس کرد که همه میفهمیدن که داره به فکراشون گوش میده. مونده بود چیکار کنه، کار درستی نبود که بشینه و فکرای مردم و گوش بده و بخونه. 

اما اگرم به فکر کسی گوش نمیداد، اون همه صدا با هم میرفت تو مخش.

همون جا بود که فهمید توانایی خوندن فکر مردم رو به دست آورده. یه لحظه چشماش برق زدن. گفت خب اینم یه حسه و نباید بابتش عذاب وجدان داشته باشه. برای همین شروع کرد به بازی خوندن فکر مردم و چون خودش این توانایی رو پیدا کرده بود که فکرای مردم رو بخونه، سعی کرد افکارشو خوب کنه، که نکنه شاید یه نفر دیگه هم چنین حسی رو داشته باشه!