بعد تهران یه عالمه توریست داشت هر جارو نگاه میکردی یه آدم خارجی مهربون بهت لبخند میزد و بعد باهات شروع میکرد صحبت کردن. یه خیابونی رو هم اختصاص میدادن به کافه و رستوران و بار، از این کافه رستورانایی که فضای باز دارن و همیشه هم موزیکشون قطع نمیشه.
الانشم تهران خیلی خوبه ولی خیلی کوچیکه. هیچ وقت نمیدونم باید کجا برم وقتی حوصلم سررفته و در نهایت یا به بستنی رضا ختم میشه یا به خونه.
الی من عاشق شمالم چند بار به سرم زده برم شمال زندگی کنم ولی نمیشه.دلم می خواهد ساعت ها بشینم کنار دریا و ساعت ها نگاش کنم و اروم بشم از تشویش.دلم می خواهد همین موقع ها برم تو شهر از این بارون های تند بیاد و من سربگیرم بالا و چشمام ببندم و خیس خیس شوم...مشکل تهران اینکه طبیعت اون جوری نداره تا آرومت کنه .وای نمی دانی هر وقت برم نمایشگاهی موزه ای میرم کنار خارجی هایی که وایسادن گوش می دهم به حرفشون ببینم فرانسوی هستن یا نه.هیچ وقت نشده که فرانسوی باشن ولی تو خیالم همیشه با کلی خارجی فرانسوی فرانسه حرف زدم و لبخندی از رضایتم بهشون زدم .bienvenue
:)