وقتی تو خیابونا قدم میزنم و به آدما لبخند میزنم که شاید یکی پاسخ لبخندمو همون جور که دوس دارم بده،
یا اینکه با خودم جُک میگم و دلم دختر بچه مو می خواد و شاید یه سگ کوچولو همه اینا دلیلِ!
لبخند میزنم به آدما اما اونا یا فکر میکنن من دیوونم و یا اخم میکنن یا در خوشبینانه ترین حالت اگه پسر باشن فک میکنن دارم باهاشون تیک میزنم و اونام شروع میکنن به تیک زدن!
خسته شدم از این زندگی صد مَن یه غازی که همه به فکر خودشونن و فکر میکنن فقط خودشونن که درد دارن!
نمیفهمن که وقتی خسته بشی و به تهش برسی و وانمود کنی که نه هنوز خوشحالی چه قدر سخته.
تمام دیشب وقتی صدای رعد و برق رو تو خواب میشنیدم به این فک میکردم شاید خدا دلش برا یه سری از ماها که تنها امیدمون این روزا باریدن بارون سوخته و این و فرستاده.


دلم اون روزای کودکیامو می خواد! نمیدونم چرا اون موقع ها برام خیلی خوشاینده

نظرات 2 + ارسال نظر
آلی سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:23 ب.ظ

منم بچگی وبی خیالی اون موفع ها را می خواهد حداقلش دیگه این همه چرا تو ذهنمون نبود...........................................................................

Saeid-Dehghanpour چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:09 ب.ظ http://chavoshi13.blogsky.com/

وب خوبی داری مطالبش خاصه تبریک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد