وقتی تو خیابونا قدم میزنم و به آدما لبخند میزنم که شاید یکی پاسخ لبخندمو همون جور که دوس دارم بده،
یا اینکه با خودم جُک میگم و دلم دختر بچه مو می خواد و شاید یه سگ کوچولو همه اینا دلیلِ!
لبخند میزنم به آدما اما اونا یا فکر میکنن من دیوونم و یا اخم میکنن یا در خوشبینانه ترین حالت اگه پسر باشن فک میکنن دارم باهاشون تیک میزنم و اونام شروع میکنن به تیک زدن!
خسته شدم از این زندگی صد مَن یه غازی که همه به فکر خودشونن و فکر میکنن فقط خودشونن که درد دارن!
نمیفهمن که وقتی خسته بشی و به تهش برسی و وانمود کنی که نه هنوز خوشحالی چه قدر سخته.
تمام دیشب وقتی صدای رعد و برق رو تو خواب میشنیدم به این فک میکردم شاید خدا دلش برا یه سری از ماها که تنها امیدمون این روزا باریدن بارون سوخته و این و فرستاده.
دلم اون روزای کودکیامو می خواد! نمیدونم چرا اون موقع ها برام خیلی خوشاینده
منم بچگی وبی خیالی اون موفع ها را می خواهد حداقلش دیگه این همه چرا تو ذهنمون نبود...........................................................................
وب خوبی داری مطالبش خاصه تبریک