آآآآآی نسیم سحری...


دوستی من و نسیم خیلی عجیب شکل گرفت، اصلا شبیه بقیه بچه های هم سن و سالمون نبود. خُب اوصولن بچه ها تو کلاس و با بغل دستیشون دوست میشدن. اما من و نسیم دو تا کلاس جدا بودیم، و هر دوتامون کلاس پنجمی. اون هم مثل  اولِ صف بود. من شماره دو یا سه بودم اون شماره یک.

همیشه به هم لبخند میزدیم تا اینکه یه روز اون یه کیف کوله ای انداخته بود که خیلی نظر منو به خودش جلب کرد. یه کیف بود که یه خرس آبی بود و جنش برزنتی نبود مثله بقیه کیف مدرسه ها بلکه مثل جنس پارچه ی  عروسکا بود(پارچه ی پشمی). فرداش یه رنگ صورتی همون کیف رو انداخت. من خیلی از اونا خوشم اومده بود، نگاش کردم با کلی خجالت پرسیدم این کیفت خیلی قشنگه از کجا خریدی؟ خندید و با همون قیافه ی عاقل و در عین حال مسخرش گفت مامانم برام از سه شنبه بازار خریده.
خیلی خوب یادم نمیاد که با هم چی تو صحبتامون رد و بدل کردیم اما اینو یادمه که دیگه از اون به بعد هر سه شنبه که صبحی بودیم بعد می‌رفتیم سه شنبه بازار و کلی می‌چرخیدیم.

سال بعدش من اول افتادم هاجر یک اما به خاطر یکی از دوستام به اسم ساناز کلی دوندگی کردم و اومدم هاجر دو. اما دیگه شانس اونقدرها هم باهام یار نبود و نتونستم با ساناز تو یه کلاس باشم و اونم اصلن تلاشی نکرد برای تغییر کلاسش. من افتادم تو کلاسی که نسیم بود و اونجا بود که دوستیه خیلی خیلی جدی ما شروع شد. شدیم بغل دستی و هر زنگ تفریح با هم خوراکی می‌خوردیم و دستامونم مینداختیم رو شونه ی هم تمام زنگو!
نسیسم اون وقتا خیلی به تیپش توجها نداشت. یادمه یه دفه یه کفش بنفش پاشنه دار خریده بود و با اون اومده بود مدرسه بعد دو تایی دست به گردن هم داشتیم راه می‎‌رفتیم که یه سوم راهنماییه و دوستش به تمسخر به نسیم گفتن واااای چه قد کفشات قشنگه از کجا خریدی و اونم گفت از فلان جا! نسیم متوجه نشد اونا مسخرش کردن اما من تا شب به این قضیه فکرمی‌کردم و ناراحت بودم.
سال بعد هم تو کلاس هم بودم تا اینکه یه روز نسیم با آلاله دوستمون دعواش شد. موقع برگشتن نسیم به شدت ناراحت بود و من هی می‌پرسیدم چته و اون جواب نمیداد. منم ناراحت شدم و گفتم مسخره و بعدم رامو کشیدمو رفتم. از فرداش منو اون با هم قهر کزردیم. من خیلی وقتا خوابشو میدیدم که باهم آشتی کردیم و صبح که بیدار میشدم میگفتم چه طور ممکنه. یه موقع هایی وقتی از کلاس زبان برمیگشتم میدیدمش. اول دبیرستان هم باز یه مدرسه میرفتیم و من همیشه دلم میخواست باهاش آشتی کنم اما خُب نمیشد.
سال بعد من کلن مدرسمم از نسیم جدا شد. باز هم خوابشو میدیم اما دیگه برام مسخره بود چون ما حتی تو مدرسه هم همو نمیدیدیم که بخوایم آشتی کنیم.

تا اینکه یه روز-سال دوم دبیرستان- نازنین زنگ زد و گفت من و ساناز میخوایم بریم برف بازی و میخوایم تو و نسیم و آشتی بدیم. اون موقع نازنین با نسیم هم کلاسی شده بود، من خیلی خوشحال شدم اما از طرفی کلی استرس گرفتم. رفتیم بیرون من و نسیم بعد از چهار سال همو دیدیم کلی خوشحال شدیم و بغل و بوس!
بعدترها که با نسیم دربارش صحبت میکردیم میگفت منم همش دلم میخواست باهات آشتی کنم و همش دلم تنگ میشد. یه دفتم داشت که توش اون روز قهرمونو نوشته بود: "امروز من با ایزدی دعوام شد نمیدونم چرا زمانی خودشو قاطی کرد و بعد با من قهر کرد." هر از چند گاهی این دفترو باز میکنه میخونیم و کلی میخندیم!
از وقتی نسیم برای دانشگاه به شهرستان رفت دیگه خیلی نمیبینمش اما همیشه خیلی دوستش دارم. خیلی موقع ها حرصم رو در میاورد اما از صمیم قلبم دوستش داشتم.
باید از نازنین و ساناز به خاطر این کاری که در حق ما کردند خیلی تشکر کنم. کارشون خیلی قشنگ بود و به نظرم دخالت یه موقع هایی خیلی هم خوب و قشنگه.
من و نسیم و نازنین و البته شهرزاد( بیشتر دوست نازنین) از دبستان با هم دوستیم. همیشه همه چیز در کمال آرامش نیست، این طور نیست که هیچ وقت از دست هم ناراحت نشیم اما همیشه، همیشه همدیگرو دوست داریم.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام اگه مایل به تبادل لینک هستی منو به نام "بهترین برنامه های رایگان اندروید" لینک کن بعد خبرم کن


www.freeandroid.blogsky.com

آلی شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:36 ب.ظ

این تازگی نوشتی؟من فکر می کردم از این قصه ها من فقط داشتم.نمی دانی غیرتی بودم خوشم نمیامد به دوستام کسی چیزی بگه چوبشم خوردم حالا هم مثل ماست واررفته ام. بی احساسم این جوری برام بهتره ولی دغدغه های اون موقع چه قدر خوب بود ...قدر الان بدانیم تا پیر نشدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد