-
بزرگ شدن
سهشنبه 9 تیرماه سال 1394 00:56
برای هر کسی بزرگ شدن یه جوری شروع میشه، هر کسی تو یه سنی بزرگ میشه و یهو متوجه اش میشه. منم این حس پراز درد و تو ۲۶ سالگی تجربه کردم. حسش یا دردش اینطوری نبود که پاشی از خواب و ببینی تب داری یا فلان جات درد میکنه. یهو بیدار میشی و میبینی اوا چرا روحم درست کار نمیکنه، شاید مردن یکی از نزدیکان اولین تلنگر باشه و با شروع...
-
The thoughts are going to change every thing
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1394 22:31
خیلی دوست داشت بدونه تو مغز آدما چی میگذره. دوست داشت بدونه کی خاینه و کی دوست. اگه یه حس اضافی و قوی دیگه علاوه بر بقیه حساش میخواست همین بود. یه روز که داشت به دانشگاه میرفت و غرق فکر و خیالات خودش بود، یهو دید که اتوبوس لرزش بدی کرد و محکم به یه چیزی برخورد کرد. بعد از سه ثانیه که با کلی ترس و لرز سرشو بالا آورد...
-
17 سالگی
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 13:06
هر چند وقت یه بار یادش میکنم. با اینکه سنی نداشت و منم خیلی ندیده بودمش به غیر از زمانی که بچه بود. بچه ی ناخواسته بود. مادر بزرگم سخت اصرار داشت به نگه داشتنش، میگفت این بچه از طرف خداس، بچه ی نبیِ که شهید شده. نبی عموم بود که اونم تو 17 سالگی شهید شده بود. احمد به دنیا اومد، هر وقت میرفتیم خونشون از خجالت میرفت یه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 11:35
همیشه روزای تولد از دور قشنگ و از نزیک بسیار زیاد نفرت انگیزن! سالیان سال میشه که فکر میکنم بالاخره تو روز تولدم یه اتفاق خاص میُفته و اینکه هنوز بعد از 24 سال که البته سالیان زیادیش تو جهل میگذشته هیچ اتفاقی نیفتاده. مثلا اینکه یکی که فکرشم نمیکردم بهم تبریک بگه و یکی که اصن فکرشم نمیکردم بخواد ببرتم بیرون و خوشحالم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 تیرماه سال 1392 14:13
توی بچگیم من خیلی مظلوم بودم. از اون بچه هایی نبودم که اگه یه چیزی بخواد گریه کنه یا به زبون بیاره. من همیشه عاشق بادکنک بودم و هستم اما هیچ وقت نمیگفتم برام بخرید و شاید همین باعث شده که هنوزم توی این سن و سال عاشق بادکنک باشم. هنوزم وقتی از کنار پارک فدک رد میشم وقتی بوی بادکنک میاد انقد بو میکشم تا حداقل چند دقیقه...
-
avec ou sans résultat
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 10:19
خیلی ناخواسته و ناشناخته این کارو انجام داد! ولی مطمئنان اگه میدونست که اون پشت خط هستش و اون شماره های عجیب و غریب از طرفه اونه قطعن پاسخی داده نمیشد. البته که آدم این صحبتا هم نبود! اول فکر میکرد که از طرف سفارته و باوجود اینکه اصلا پشت رُل به هیچ تلفنی جواب نمیداد به اون شماره غریبه جواب داد. صدایی نمیومد. تا رسید...
-
آآآآآی نسیم سحری...
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 16:36
دوستی من و نسیم خیلی عجیب شکل گرفت، اصلا شبیه بقیه بچه های هم سن و سالمون نبود. خُب اوصولن بچه ها تو کلاس و با بغل دستیشون دوست میشدن. اما من و نسیم دو تا کلاس جدا بودیم، و هر دوتامون کلاس پنجمی. اون هم مثل اولِ صف بود. من شماره دو یا سه بودم اون شماره یک. همیشه به هم لبخند میزدیم تا اینکه یه روز اون یه کیف کوله ای...
-
پاپی خیلی بد اخلاقی
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 11:42
تولدی که کسی رو نشناسی و خسته و کوفته به امید کلی بزن و برقص بری و در نهایت مجبور شی بری یه گوشه بشینی دستتو بزنی زیر چونتُ آدمایی که گُله به گله یه جا جمعنو در حال مشروب خوردن و صحبت کردن و تماشا کنی تولده آخه؟! که موقع ورودت سگشون "پاپی" با گرفتن پاچت ازت استقبال کنه و رگ دستت تا دو سه ساعت بگیره تولده...
-
son regard
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 10:09
Il y a quelque chose sans son regard, tu as souris mais encore je ne savais pas! Il y a quelque chose qui est encore n'existait pas!
-
تهران
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 10:08
میشینم فکر میکنم که مثلاً اگه تهران یه دریا داشت چه قدر قشنگتر میشد چه قدر دوست داشتنی تر میشد. پنج شنبه ها بعدازظهر دیگه لااقل یه جایی برای رفتن بود میرفتیم کنار اسکلش بعد بوی ماهی کبابی که ساندویچاشو میفروختن میومد و یه سری کشتی هم وایساده بودن تا ساعتش برسه و مسافرارو سوار کنن و تو کشتیا آهنگای شاد و کلی خوش...
-
موهای مشکی
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 13:06
اکستنشن های لعنتی رو به سختی از لابه لای موهایی که همه بهش میگن مو گربه ای در میارم. پشیمون نیستم اما دیگه نمیکنم این کارو. دارم خودمو آماده می کنم برای یه تغییر بزرگ. موهای قهوه ایه روشن بلند به موهای مشکی کوتاه تبدیل خواهند شد. ابروهایی که منو مثل یه دختر بچه ی 15 ساله کردن تغییر می کنن( با وجود اینکه خیلی دوسشون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 17:15
هر دختری آرزو داره روزی مامان بشه، منم عاشق اینم مامان اون دختر بچه ی مو طلائی بشم که میاد تو خوابام. اما بعد یواشکی عاشق اون مردی شدم که بعد از دختر مو طلایی یه بار اومد تو خوابم. همون مردی که سوار یه گرازِ پرنده بود و منم پشتش. اون منو از تخت جمشید زمان هخامنشی تا تهران مدرن رسوند. همون موقع بود که فهمیدم دوسش دارمو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 09:41
وقتی تو خیابونا قدم میزنم و به آدما لبخند میزنم که شاید یکی پاسخ لبخندمو همون جور که دوس دارم بده، یا اینکه با خودم جُک میگم و دلم دختر بچه مو می خواد و شاید یه سگ کوچولو همه اینا دلیلِ! لبخند میزنم به آدما اما اونا یا فکر میکنن من دیوونم و یا اخم میکنن یا در خوشبینانه ترین حالت اگه پسر باشن فک میکنن دارم باهاشون تیک...
-
une grande idiote
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 21:12
به گَمونَم من باید یه آدمِ احمق باشم! فقط یه احمق مثه من میتونه اینجوری گاوی خوشش بیاد از آدما و بعد هم خُب گَند بخوره بهش. فرقی نمیکنه زن یا مرد، آدما تو زندگیم جایگاه بزرگی دارن. برام مهمن، حتی اَگه یه دفه دیده باشمشون اونا تا آخرِ عمر هم تو ذهنم میمونن. مراقب رفتارم با آدمایی که دور و ورم هستن هستم و سعی میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 22:52
اصلا باید می رفت خیلی زودتر از این حرفا، خیلی صبر کرده بود تا حالاشم یه موقعهایی زیاد که صبر میکنی همه چیز اشتباه میشه. همه چیز اشتباه شد... زیاد صبر کرد. دلم نمی خواست اما منو تا مرز جنون کشونده بود! خودشم نمیخواست این طوری بشه اما شد... اون با کفش های جُفت شده دم در ایستاده بود. نگاه هم نمیکرد، نمیخواست بره اما شاید...
-
habit
شنبه 27 خردادماه سال 1391 18:56
این روزها دل گرفتن عادت است. چیز زیبایی به نام عشق نیست. دروغ است، خیال است. کسافتِ عشق را همه جا میتوان دید. انسانهایی که با دروغ هایشان عشق را به لجن کشیدند. امروز کودکی را میبینم که با مرگ دست و پنجه نرم میکند. دروغ دوست داشتن را در نگاه های مادری میبینم که خسته از مادر شدن و بودن و ماندن است. امروز پیرمردری را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 11:18
روزهایی که میان و میرن و آدم هایی که میان و میرن. از خداحافظی متنفرم. به خاطر همین همیشه دل کندن از بقیه برام همراه با درده. انگار یه مریضی صعب العلاجه دل کندن. این جور موقع ها خوب نمیتونم نفس بکشم و قلبم درد میگیره. انگار از تو خالی ام. اینا از چیزایی که وقتی بزرگ میشی مجبوری تحملشون کنی. تحمل درد... دردایی که هیچ...
-
سعادت آباد
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 19:19
ما امروز گند زدیم به سینما و کلی خندیدیم در حدی که قبل از شروع فیلم من و نازی تو سالن انتظار انقدر هر و کر کردیم دختر بغل دستیمون گفت که لطف کنین ساکت باشین. کلی هم آجیل بازی کردیم و در کل فیلم زیاد مالی نبود یعنی اگه ما آدمای خوشحالی نبودیم زیاد کیف نمیداد. اسم فیلمه: سعادت آباد اگه دوست پایه و خوشحال دارین حتما این...
-
لعنت
شنبه 23 مهرماه سال 1390 18:54
انقدر اعصابم خط خطیه که فقط خدا میدونه! کاش میشد یه جا بود که آدم یه عالمه غر غر میکرد بعدشم خالی میشد. زندگی خیلی بی خوده. لعنت بهش! به چه دردی میخوره! من که نفهمیدم
-
برای او
شنبه 9 مهرماه سال 1390 21:03
من فقط می خوام تورو پیدا کنم. من تورو تو رویاهام گم کردم. وقتی تو نیستی همه چی سیاهه همه چی برام وحشتناکه! تو مثله یه دیوار بودی که میشد بهش تکیه کرد اما حالا که تو نیستی و پشته من خالیه چیکا کنم؟ چیکار میتونم بکنم؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1390 21:01
همه چیز در زندگی ات معجزه ای است که باید آن را عزیز بداری... اینکه ما نفس میکشیم... اینکه روی این کره زمین هستیم... اینکه باهم ارتباط برقرار میکنیم... همگی معجزه است... تک تک تجربه ها در زندگی ات کاملا لازم بوده تا تو را به این مرحله و مرحله بعدی و بعدی برساند... هدف چیزی نیست که تو بخواهی به آن برسی... هدف به تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 12:20
I cry for you and sky cry for me
-
je t'aime
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 20:32
Je t' aime toujours quand brille le soleil en ciel, et lorsque le soir est noir. Mais est-ce qu ' il pense comme moi ? این نوشته مربوط میشه به31/1/1388،نیمه شب 2 شنبه و البته زیرشم دوباره نوشتم ... شنبه و به عبارتی جمعه شب!که مصادف با روز تولد یه لعنتیه، شما میتونین به غلط غلوطاش بخندین،چون بدون تغییر گذاشتمش...
-
همایش چهارشنبه:)
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 10:30
دیروز روزه بسیار خوبی بود. صبح ساعت ۹ بود که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن، با صدای گرفته گوشی رو برداشتم. یکی از دوستای دانشگاه بود.گفت: نمیای بریم با لیلا همایش نشانه شناسی. منم که اصلا حال نداشتم گفتم ببینم چی میشه. خلاصه دوباره ساعت 9.30 زنگ زد و پرسید.منم تو رودربایسی گیر کردم گفتم باشه. همایش تو دایرالمعارف...
-
دوست نما
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 19:39
وقتی چند تا دوست نما دور و برت رو میگیرن ترجیح میدی تنهایی رو انتخاب کنیُ با وجود یه عالمه دوسته قدیمی و جدید و صمیمی ترجیح میدی تنها باشی. واقعا ای ول به این زندگی و این دوستا؛ دوستایی فقط بلدن نقش دوست رو برا چند دقیقه بازی کنن!شاید خودمم این جوری باشم اما حداقل تااونجایی که بتونم سعی میکنم مطابق میله اونا رفتار...
-
تابستان پاییزی
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 11:30
تابستان ِمن پر از پاییز است تابستان ِمن پر از برگهای زرد است تابستان ِمن سرد است تابستان ِمن پر از تنهایی پاییزی ست امٌا در این تابستان پاییزی خبری از شورو حال پاییز نیست خبر از قهوه ی داغ و دو صندلی خالی و حرفهای قشنگ خبر از گشتن خیابان ها و خش خش زیبای برگهای خشک که پاهای من آنها را مینوازند نیست خبر از رعد و برق و...
-
سلام به پاییز
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 22:57
بدرود تابستونه لعنتی... و شاید درود بر پاییزه مهربونی!
-
آمادیس ژامن
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 12:46
مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم برف سیاه خواهد بود و خرگوش شجاع شیر از خون خواهد ترسید زمین نه گیاه خواهد داشت و نه معدن سنگ ها به خودی خود حرکت خواهند کرد بهتر است در عشقم تغییری روی دهد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 12:50
یادش به خیر وقتی بچه بودیم همیشه برا هم نامه مینوشتیم! یه همسایه داشتیم که واحد روبروییمون بودن.دوتا خواهر بودن آنا و آرمیتا!شبو روزمون با هم بودیم. آرمیتا 10ماه از من کوچیکتر بود و آنا یک سال از خواهرم کوچیکتر بود. من و آرمیتا از آنا و آزی یاد گرفته بودیم تو جا کفشی هامون برا هم نامه بذاریم. همیشه آخر نامه هامونم...
-
آمادیس ژیمن
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 10:18
تابستان زمستان خواهد بود و بهار پائیز هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند، و لال هائی را که صدای بسیار زیبا دارند آب آتش خواهد شد و آتش آب بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم.