avec ou sans résultat

خیلی ناخواسته و ناشناخته  این کارو انجام داد! ولی مطمئنان اگه میدونست که اون پشت خط هستش و اون شماره های عجیب و غریب از طرفه اونه قطعن پاسخی داده نمیشد. البته که آدم این صحبتا هم نبود!
اول فکر میکرد که از طرف سفارته و باوجود اینکه اصلا پشت رُل به هیچ تلفنی جواب نمیداد به اون شماره غریبه جواب داد. صدایی نمیومد. تا رسید دید هزار تا sms داره. پرسید شما که گفت خودشه دوباره بعد از اون همه مدت!

از اون سر دنیا این همه زنگ و پیام. خواهش که فقط یه کم بهش توجه بشه و خب اونم آدمی نبود که بتونه خیلی جدی برخورد کنه و بگه نه.

دوباره صبح با صدای زنگ تلفن اون از خواب بیدار شد. و در نهایت صحبتی که نباید سرش باز میشد شد. اون همه اصرار برای قانع کردن و خام شدن دوباره و زود اون. اما همیشه همین بوده آخرش بی نتیجه و تمام. ولی هیچ دفعه برای خودش مهم نبود و ناراحت هم نمیشد-عادی بود- به غیر از این دفعه که براش مهم شد. شاید واقعن اشتباه برخورد کرده بود، باید بهش یه شانس و میداد شاید. شایدم واقعن اون آدم، آدم عجیب و پیچیده ای بود اما خودشم کم عجیب و مسخره نبود. به خودشم شک کرده بود چرا اون همیشه کسی بود که آدمای اینجوری رو جذب میکرد!
شایدم هیچ وقت نباید به نتیجه میرسید. انقد فکر کردن نداشت که آخه!

آآآآآی نسیم سحری...


دوستی من و نسیم خیلی عجیب شکل گرفت، اصلا شبیه بقیه بچه های هم سن و سالمون نبود. خُب اوصولن بچه ها تو کلاس و با بغل دستیشون دوست میشدن. اما من و نسیم دو تا کلاس جدا بودیم، و هر دوتامون کلاس پنجمی. اون هم مثل  اولِ صف بود. من شماره دو یا سه بودم اون شماره یک.

همیشه به هم لبخند میزدیم تا اینکه یه روز اون یه کیف کوله ای انداخته بود که خیلی نظر منو به خودش جلب کرد. یه کیف بود که یه خرس آبی بود و جنش برزنتی نبود مثله بقیه کیف مدرسه ها بلکه مثل جنس پارچه ی  عروسکا بود(پارچه ی پشمی). فرداش یه رنگ صورتی همون کیف رو انداخت. من خیلی از اونا خوشم اومده بود، نگاش کردم با کلی خجالت پرسیدم این کیفت خیلی قشنگه از کجا خریدی؟ خندید و با همون قیافه ی عاقل و در عین حال مسخرش گفت مامانم برام از سه شنبه بازار خریده.
خیلی خوب یادم نمیاد که با هم چی تو صحبتامون رد و بدل کردیم اما اینو یادمه که دیگه از اون به بعد هر سه شنبه که صبحی بودیم بعد می‌رفتیم سه شنبه بازار و کلی می‌چرخیدیم.

سال بعدش من اول افتادم هاجر یک اما به خاطر یکی از دوستام به اسم ساناز کلی دوندگی کردم و اومدم هاجر دو. اما دیگه شانس اونقدرها هم باهام یار نبود و نتونستم با ساناز تو یه کلاس باشم و اونم اصلن تلاشی نکرد برای تغییر کلاسش. من افتادم تو کلاسی که نسیم بود و اونجا بود که دوستیه خیلی خیلی جدی ما شروع شد. شدیم بغل دستی و هر زنگ تفریح با هم خوراکی می‌خوردیم و دستامونم مینداختیم رو شونه ی هم تمام زنگو!
نسیسم اون وقتا خیلی به تیپش توجها نداشت. یادمه یه دفه یه کفش بنفش پاشنه دار خریده بود و با اون اومده بود مدرسه بعد دو تایی دست به گردن هم داشتیم راه می‎‌رفتیم که یه سوم راهنماییه و دوستش به تمسخر به نسیم گفتن واااای چه قد کفشات قشنگه از کجا خریدی و اونم گفت از فلان جا! نسیم متوجه نشد اونا مسخرش کردن اما من تا شب به این قضیه فکرمی‌کردم و ناراحت بودم.
سال بعد هم تو کلاس هم بودم تا اینکه یه روز نسیم با آلاله دوستمون دعواش شد. موقع برگشتن نسیم به شدت ناراحت بود و من هی می‌پرسیدم چته و اون جواب نمیداد. منم ناراحت شدم و گفتم مسخره و بعدم رامو کشیدمو رفتم. از فرداش منو اون با هم قهر کزردیم. من خیلی وقتا خوابشو میدیدم که باهم آشتی کردیم و صبح که بیدار میشدم میگفتم چه طور ممکنه. یه موقع هایی وقتی از کلاس زبان برمیگشتم میدیدمش. اول دبیرستان هم باز یه مدرسه میرفتیم و من همیشه دلم میخواست باهاش آشتی کنم اما خُب نمیشد.
سال بعد من کلن مدرسمم از نسیم جدا شد. باز هم خوابشو میدیم اما دیگه برام مسخره بود چون ما حتی تو مدرسه هم همو نمیدیدیم که بخوایم آشتی کنیم.

تا اینکه یه روز-سال دوم دبیرستان- نازنین زنگ زد و گفت من و ساناز میخوایم بریم برف بازی و میخوایم تو و نسیم و آشتی بدیم. اون موقع نازنین با نسیم هم کلاسی شده بود، من خیلی خوشحال شدم اما از طرفی کلی استرس گرفتم. رفتیم بیرون من و نسیم بعد از چهار سال همو دیدیم کلی خوشحال شدیم و بغل و بوس!
بعدترها که با نسیم دربارش صحبت میکردیم میگفت منم همش دلم میخواست باهات آشتی کنم و همش دلم تنگ میشد. یه دفتم داشت که توش اون روز قهرمونو نوشته بود: "امروز من با ایزدی دعوام شد نمیدونم چرا زمانی خودشو قاطی کرد و بعد با من قهر کرد." هر از چند گاهی این دفترو باز میکنه میخونیم و کلی میخندیم!
از وقتی نسیم برای دانشگاه به شهرستان رفت دیگه خیلی نمیبینمش اما همیشه خیلی دوستش دارم. خیلی موقع ها حرصم رو در میاورد اما از صمیم قلبم دوستش داشتم.
باید از نازنین و ساناز به خاطر این کاری که در حق ما کردند خیلی تشکر کنم. کارشون خیلی قشنگ بود و به نظرم دخالت یه موقع هایی خیلی هم خوب و قشنگه.
من و نسیم و نازنین و البته شهرزاد( بیشتر دوست نازنین) از دبستان با هم دوستیم. همیشه همه چیز در کمال آرامش نیست، این طور نیست که هیچ وقت از دست هم ناراحت نشیم اما همیشه، همیشه همدیگرو دوست داریم.

 

پاپی خیلی بد اخلاقی

تولدی که کسی رو نشناسی و خسته و کوفته به امید کلی بزن و برقص بری و در نهایت مجبور شی بری یه گوشه بشینی دستتو بزنی زیر چونتُ آدمایی که گُله به گله یه جا جمعنو در حال مشروب خوردن و صحبت کردن و تماشا کنی تولده آخه؟! که موقع ورودت سگشون "پاپی" با گرفتن پاچت ازت استقبال کنه و رگ دستت تا دو سه ساعت بگیره تولده آخه؟!

یه آدمی مثل من که در مسخره ترین حالتم حوصلش سر نمیره حوصلش سر بره ببینین چه قدر اوضاع وخیم بوده. تمام مدت همه در حال مشروب خوردن و سیگار کشیدن بودن و خُب آخه بابا یه ذره به فکر آدمایی که این چیزا براشون جذابیت حساب نمیشه هم باشین.

جذاب ترین قسمت این تولد( به سختی می‌شُد اسمشو تولد گذاشت) نگاه کردن به اون همه تابلو نقاشی و عکسای قدیمی خونشون بود. تقریباً از این خونه ها کمه! از اون خونه هایی که همه چیزش یه جورایی خاطرس. از مبلمانش گرفته تا فرش و تابلوهای نقاشی و عکسا. هر چه قدرم که نگاه میکردی هنوز یه چیزه جدید برا کشف کردن بود. خونه ای تاریک که فقط با نور شمع روشن بود همه جا. از این جور خونه ها خوشم میاد. از این جور آدماهم، چون معلومه به جسم اهمیت چندانی نمیدن.
تمام طول مهمونی یه آهنگی پخش میشد که بهترین چیزه کل مهمونی بود. یه خانومی میخوند و سبک موسیقی فرانسویا بود. از لیلی پرسیدم اسمشو تا آهنگارو بگیرم اما وقتی رسیدم خونه هر چی فک کردم هیچی یادم نیومد. یه چیزی تو مایه های "ایدونا" "نیودا" !
کاش که بتونم پیداش کنم. 


son regard


Il y a quelque chose sans son regard,

tu as souris mais encore je ne savais pas!

Il y a quelque chose qui est encore n'existait pas!



تهران

می‎‌شینم فکر می‌کنم که مثلاً اگه تهران یه دریا داشت چه قدر قشنگتر میشد چه قدر دوست داشتنی تر میشد. پنج شنبه ها بعدازظهر دیگه لااقل یه جایی برای رفتن بود میرفتیم کنار اسکلش بعد بوی ماهی کبابی که ساندویچاشو می‌فروختن میومد و یه سری کشتی هم وایساده بودن تا ساعتش برسه و مسافرارو سوار کنن و تو کشتیا آهنگای شاد و کلی خوش گذرونی، کلی دختر پسرای عاشقی که اومدن آخر هفتشونو رو دریا سپری کنن.

بعد تهران یه عالمه توریست داشت هر جارو نگاه می‌کردی یه آدم خارجی مهربون بهت لبخند می‌زد و بعد باهات شروع می‌کرد صحبت کردن. یه خیابونی رو هم اختصاص میدادن به کافه و رستوران و بار، از این کافه رستورانایی که فضای باز دارن و همیشه هم موزیکشون قطع نمیشه.

الانشم تهران خیلی خوبه ولی خیلی کوچیکه. هیچ وقت نمیدونم باید کجا برم وقتی حوصلم سررفته و در نهایت یا به بستنی رضا ختم میشه یا به خونه.