همه چیز در زندگی ات معجزه ای است که باید آن را عزیز بداری... 

اینکه ما نفس میکشیم... 

اینکه روی این کره زمین هستیم... 

اینکه باهم ارتباط برقرار میکنیم... 

همگی معجزه است... 

تک تک تجربه ها در زندگی ات کاملا لازم بوده تا تو را به این مرحله و مرحله بعدی و بعدی برساند... 

هدف چیزی نیست که تو بخواهی به آن برسی... 

هدف به تو میرسد و فقط زمانی تو را می یابد که تو آمادگی داشته باشی...نه قبل از آن. 

                                                                                                                  وین دایر

 I cry for you and sky cry for me

je t'aime

Je t'aime toujours quand brille le soleil en ciel, et lorsque le soir est noir. Mais est-ce qu'il pense comme moi?

این نوشته مربوط میشه به31/1/1388،نیمه شب 2 شنبه و البته زیرشم دوباره نوشتم ... شنبه و به عبارتی جمعه شب!که مصادف با روز تولد یه لعنتیه، شما میتونین به غلط غلوطاش بخندین،چون بدون تغییر گذاشتمش اینجا،همون طوری که قبلا نوشته بودمش،اما برا من زیاد خنده دار نیست .اینو یه دفعه برا دوستم مریم خوندمش(دوست دانشگاهی)گفت یه جا شنیدمش، گفتم خنگول خودم نوشتم.حال کرد،مونده بود من و این حرفا ! براتون فارسیش رو این زیر میذارم.لازم به ذکر که این نوشته برا ما که اون موقع تازه ترم 3 بودیم.

همواره دوستت دارم، آن دم که خورشید در آسمان میدرخشد و آن حال که آسمان سیاه است دوستت دارم.اما آیا او نیز این چنین می اندیشد؟

اگه الان بخوام یه کمی درستش کنم(هم از لحاظ گرامری و هم حسی) شاید اینجوری بنویسم بهتر باشه:

Je l'aime toujours lorsque brille le soleil en ciel, et que le soir est tout noir. Je pense à lui, je pansais à lui,mais est-ce qu'il m'aimes?

Maintenant après 2 ans,aucun d'amour!lever du soleil en ciel de ma cœur est impossible!

همواره دوستش دارم، آن دم که خورشید در آسمان میدرخشد و آن حال که آسمان تماما سیاه است.به او فکر میکنم، به او فکر میکردم، اما آیا او مرا دوست دارد؟ اکنون بعد از 2سال،هیچ عشقی!در آسمان دل من طلوع خورشید محال است!

همایش چهارشنبه:)

دیروز روزه بسیار خوبی بود. صبح ساعت ۹ بود که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن، با صدای گرفته گوشی رو برداشتم. 

یکی از دوستای دانشگاه بود.گفت: نمیای بریم با لیلا همایش نشانه شناسی. منم که اصلا حال نداشتم گفتم ببینم چی میشه. خلاصه دوباره ساعت 9.30 زنگ زد و پرسید.منم تو رودربایسی گیر کردم گفتم باشه. همایش تو دایرالمعارف اسلامی واقع در میدان دارآباد بود.ساعت 10.15 راه افتادم و جالب اینکه 10.35 رسیدم. 

اما لیلا که از خیابان یخچال میومد و به عبارتی خیلی نزدیک تر بود خونشون به آنجا از من دیرتر رسی، یعنی ساعت 11.15! 

خلاصه رفتیم و کلی سخنرانی قرار بود اجرا بشه، تو دلم میگفتم یا خدا کی می خواد تا ساعت 6 به این همه سخنرانی سخت که حتی یک کلمه ازش نمیفهمی گوش بده!اما دست یر قضا سخنرانی کلی خوب و باحال بود و من کلی به وجد اومدم و جوگیر شدم و ساعت 6 اصلا احساس خستگی نمیکردم! 

استادای مختلف و خوبی اومده بودن که من از همه بیشتر سخنرانی استاد نجومیان(هیئت علمی زبان انگلیسی دانشگاه شهید بهشتی، استاد سجودی(عضو هیئت علمی گروه نشانه شناسی دانشکده هنر) و دکتر ساسانی(دانشگاه الزهرا) و دکتر عباسی(هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی) خوشم اومد.  

 

حالا از اینا بگذریم، جلسه ساعت 6 تموم شد. من کی رسیده باشم خونه خوبه؟ ساعت 8.15! 

یعنی اگه از قم برمیگشتم زودتر میرسیدم. 

راستی دکتر کوروش صفوی هم اومده بودن که در آخر یه صحبت کوچیکی کردن،خیلی خوب بود. امیدوارم بازم ازاین همایش های باحال بذارن.دستشون درد نکنه! 

دوست نما

وقتی چند تا دوست نما دور و برت رو میگیرن ترجیح میدی تنهایی رو انتخاب کنیُ با وجود یه عالمه دوسته قدیمی و جدید و صمیمی ترجیح میدی تنها باشی. واقعا ای ول به این زندگی و این دوستا؛ 

دوستایی فقط بلدن نقش دوست رو برا چند دقیقه بازی کنن!شاید خودمم این جوری باشم اما حداقل تااونجایی که بتونم سعی میکنم مطابق میله اونا رفتار کنم! 

باشه!این نیز بگذرد!نوبت ماهم میشه دوستان 

تنهام ولی ناراحت نیستم چون تازه داره معلوم میشه واقعا چند تا دوست و واقعا رفیق دارم.هر چند تا الان به هیچ رسیدم! 

تنهام اما راضی 

حوصلم سر میره 

درد دلام  میمونه اما بهتر از اینه که به دوست نما بخوام بگم 

به امید اون روزی که هممون یه دوسته واقعی پیدا کنیم