زندگی یعنی خیانت!

یه پک سیگار و یک پیک مشروب. دودو به سمت آسمان بیرون میداد به زندگیه لعنتیش فکر میکرد و هر از چند گاهی دو تا فحش ناجورم به این زندگی میداد! این فحشا خالیش میکردن!

آخه مگه خودش خواسته بود که تو این بازیه لعنتی شرکت کنه؟ اون محکوم شده بود،با خودش فکر میکرد که تو زندگیه قبلیش چه کار بدی کرده بوده که حالا مجبوره این جوری جواب پس بده! 

مست!خودش و پرت کرد روی کاناپه و دوباره شروع کرد به فحش دادن.گریه؟؟!نه اهل گریه هم  نبود.شاید دوست داشت تو تنهاییش،توی اون اتاق 6 متری که دیواراش با رنگای مشکی و قرمز رنگ شده بود به این فکر کنه که چطوری میتونه اون آدمای لعنتی که زندگیشو به فیلد دادن نابود کنه.همشون آدمای از خود متشکری بودن که فکر میکردن عمر کلاغو دارن!شایدم داشت فکر میکرد که اونا باید به زندگیه نکبت بارشون ادامه بدن! 

مگه چقدر زنده بود؟اگه زندگیش به عقب برمیگشت دیگه برا هیچ کس زندگی نمیکرد، دیگه رعایت حال کسیو نمیکرد و به خاطر سلامتیش از خیلی از خوشیاش نمیگذشت. اگه قراره یه زمان مشخصی بمیریم خوب چه فرقی داره چه طوری زندگی کنیم؟بذار هرچی دلمون میخواد بخوریم و براش محدودیت قائل نشیم! این همه مراعات کردیم چی شد؟این همه احترام گذاشتیم چی شد؟این همه باب میل ملت رفتار کردیم چی شد؟ هر کی اومد یه گند گنده بهمون زد و رفت! 

از کوچیک و بزرگ، زن و مرد، محترم و غیر محترم فقط گند زدن!همشون مثل هم بودن!فقط ظاهر مسخرشون با هم فرق میکرد. 

توی این افکار لعنتیش غرق شده بود که یهو یه صدای تق اومد. اون اتاق 6 متری یه بالکن کوچولو داشت. هیچی نبود، فقط یه گربه ی سیاه زشت بود که با در بالکن برخورد کرده بود. به اونم یه فحش داد!ناراحت از اینکه چرا از افکار سه نقطش آوردتش بیرون. 

دلش میخواست زندگیش مثل صادق باشه،تنها یه گوشه ی دنیا!با این تفاوت که نقاشیه بی مفهوم بکشه و نوشته های یه مشت آدم احمق که خودشون و روشن فکر میدونن ترجمه کنه. 

یاد اون روزی افتاد که شیلنگ بهش گفته بود یعنی میشه تو هم دلت بگیره، تو دلش به حرف اون خندید و گفت پس ظاهر ساز خوبیم؟!شاید 5 دقیقه هم از سوال اون نگذشته بود که با دیدن اون چیزا که اصلانم توقعشو نداشت(حداقل تو اون لحظه)یهو از این رو به اون رو شد.انرژیه حرف اون خیلی سریع عمل کرد و نتیجشو دید.آره اون از همه ی شماها بد بختتر بود و پنهان میکرد. حداقل اون روز دیگه نمی خواست جلو شما به رو خودش بیاره.هیچ چی به غیر از خیانت نمیتونست اونو این شکلی کنه. خیانت اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکنی.افکار لعنتی مثل دود بالا سرشو گرفته بودن!با وجود گذشت سالها اما اون هنوز به اون قضیه فکر میکرد!ناراحت نبود،شایدم بود.چند روز قبل وقتی با دوستش صحبت میکرد به این نتیجه رسیده بود که انگار روی خوشحالیاش یه حاله ی غم نشسته. خیلی حالت جالبی نیست،انگار بین زمین و هوا گیر کردی.خوشحالی ای که روش یه پارچه کشیدن!شیشه خالی شده بود و اون هنوز فکر میکرد که هیو براش sms اومد که پنج شنبه مهمونیمه، میای دیگه؟ 

تف به این همه جسارت و کثافت!


حالم گرفتس،دوستان به مساعدتتون نیاز دارم

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد رضا-کافه تنهایی جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://alonenescafe.blogfa.com

سلام.خدایی حال و هوای وبلاگم میگه رفتم صفا سیتی؟نه بابا داغون تر از این نمیشم.میخوام به زمین و زمان فحش بدم.این پست رو که خوندم یاد خودم افتادم

اینجانب یه دوست جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ

جالبه
آدم تنهایی دم مرگ نوربرت الیاس رو سرچ کنه و این وبلاگ رو ژیدا کنه.
وقت نکردم تمام مطالبتو بخوونم
اولیش رو خووندم
موفق باشی

دختر سیگاری شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://sigarette.mihanblog.com/

سلام
این مطلبت خیلی قابل حس بود. پاراگراف سوم اوجش بود
و یه حس مشترکی بین بعضی چیزها یا یعضی کسا.


ممنون که سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد